این داستان را خودم نوشته ام :
![]()
من جهان را از نگاه خودم خیلی زشت میدیدم
یک روز با یک نفر به نام محمد دوست شدم او به من
از پیامبران خیلی روایت تعریف می کرد ولی من میگفتم
این مزخرفات چیه به جای آهنگ این چرندیات را حفظ کردی
او همیشه به من می گفت این ها چرندیات نیستند این ها
سخنان پیامبران خدا هستند .
من هم همیشه به او می گفتم بابا من رو گرفتیا
او به من می گفت : در روز قیامت از تو نمی پرسند که چرا
آهنگ های رپ را حفظ نکردی بلکه از تو می پرسند چرا سخنان پیامبران را
حفظ نکردی
من هم در جواب به او می گفتم :روز قیامت کیلو چنده
او میگفت به نصیحت های من توجه کن .
من هم می گفتم حوصله ندارم چرت و پرت بشنوم
بعد یک روز که حال من بد شد . مرا به دکتر بردند
دکتر به من گفت مریضی سرطان خون داری گفتم یعنی زیاد زنده نمی مونم.
دکتر سرش را تکان داد بله
شما زیاد زنده نمی مانید
دقیقا همان ماه ماه محرم بود دوستم آمدبه من گفت
تو این قدر بی توجه ای به خدا کردی که داری جزای کارت راپس
می دهی..
گفتم :من میخواهم به همه مراسم امام حسین بروم
دوستم مرا به مراسم سینه زنی برد این قدر سینه زدم
که بیهوش شدم ..
شب بعدی هم به همین راواج پیشرفت تا روز محرم
من این قدر گریه کردم و سینه زدم که بیهوش شده بودم
چیزی را نمی دیدم خیلی خوابم می آمد
سری من را به بیمارستان رساندند
بعد از من سریع ام آر ای گرفتند و دکتر عکس را نگاه کرد وبه
اتاق من آمد و با لب خندان گفت دیگه مریضی تو تمام شد
تو دیگه مریض نیستی.
تا این حرف هاراشنیدم اشک خود به خود از چشمانم ریخت خیلی
خوش حالبودم . من همیشه مخلصانه به امام حسین خدمت کردم
ولی من از دوستم محمد هم یک تشکر بزرگ کردم او مرا از
بیراهی نجات داد .
الان تاحالا یک بار نماز من قضا نشده راستی من 15جزء قرآن هم حفظ کرده ام
the end
پایان